رمان عشق دریایی فصل 6

ساخت وبلاگ
هنوز غذامو تموم نکرده بودم که صدای عرفان اومد

عرفان-مرسی مامان ببخشید من هیلی خستم میرم بخوابم

و رفت طبقه بالا خب زشت نیست یکم اون که داداشمه بلند شه بره ولی من هنور درحال خوردن باشم خاک تو سرم کنن که بلانصبت گاوی میخورم و دوباره سرمو کردم تو غذا و د بخور ی 3 دقیقه بعد نوبت ایلیا شد

ایلیا-من رفتم دستت درد نکنه مامی جون میرم لالا 

و بعد رو کرد به بهزاد

ایلیا-بزی جون اتاقمونم خو میدونی کجاست غذا تو ک خوردی توهم بیا

اونم سریع ی لیوان آب رو سرکشید و گفت

بهزاد-صب کن اومدم مرسی خاله غذاتون خیلی خوشمزه بود

مامانم گل از گلش شکفت و با لبخند و محبت 

مامان-نوش جونت عزیزم

نگااا حالا این ی بار به من نگفت عزیزماا الان چجوریه داره به این گاو ک نیم ساعت نیست اومده ت این خونه داره میگه عزیزم واقعاا که فک کنم واقعا باس برم دنبال خانواده واقعیم 

آرمین-مرسی مامان

مامان-توهم میری بخوابی 

آرمین-اره بخدا از صبح تا حالا یا تو ماشینیم یا داشتیم وسایلو میچچوندیم تو کیف صبح هم خو دانشگاه بودم خستم

و اونم رفت واا خب برو بکپ چرا توضیح میدی پسره قوزمیت حالا چی کار اون بدبخت داری غذاتو بخور دوباره شروع کرده خوردن خب بشقاب اولم تموم شد دیس هم خداروشکر زیاد دور نیست ی ذره کش بیام بهش میرسم اومدم کش بیام که ی چیزی خورد رو دستم

-آخ

مامان-نپوکیدی اینقدر خوردی بسته حالا پس فردا شوهر گیرت نمیاد توهم پاشو برو دیگه بسته اینقدر میخوری چاق میشیاا

اه همون پنج دقیقه پیش با اون پسره چجور حرف میزداا الان با من ک دخترشم چجور 

 -مرسی 

و با اخم رفتم سمت پله ها لحظه آخر صدای بابا اومد که میگفن بیا بشین غذا تو بخور اما اهمیتی ندادم الکی مثلا قهر کردم البته قهر زیاد میکنم ولی 2 دقیقه بعدش یادم میره خیر سرم قهر بودم ررفتم تو اتاق خب تازه ساعت 10 و من خیلی زود بخوابم ساعت 2 میخوابم خب حالا چی کار کنم کررررم رسااانیییی ایوللل بهتر از این نمیشه اما کی ...

خب کرم رسانی که ی جورایی انتقامی هم باشه چیز خوبیه خب انتقام از چند نفر باس انتقام بگیرم ایلیا عرفان سارا نسترن بهزاد ی لبخند خبیثی روی لبام نشست توی مغزم اسم بهزاد دوباره تکرار شد مثل فیلم وحشتناکه خخح خب چراغ هارو که روشن نمیتونم بکنم چون آرمین قوزمیت اینجا خوابه سر و صداهم نمیتونم بکنم هوووف حالا کجا و چجور نقشه بکشم ...

ی کیف کج و گوشی و هدفون و رفتر و خودکار و ی سری خرت و پرت مورد نیاز دیگه رو انداختم تووش همون مانتو که عصر پوشیده بودمو پوشیدم ی شال مشکی هم انداختم رو سرم و طبق معمول از روی نرده ها سر خوردم مامان و بابا توی آشپزخونخ بودم و داشتن چایی مبخوردن از دم در داد زدم

-ددی مامییی دریا تو شب خییلی خوشگله میرم چند تا عکس بگیرم برای نقاشیییی بای

و خواستم برم که ی دفعه ی چیزی مثل دمپایی خورد تو کمر

-آخ

مامان-تنهاا هیچجا نمیری یکی از داداشاتو بات ببر

بابا-ماامانت راست میگه خطرناکه

انگار حالا اگه اونا باشن هیچیی نمیشه

-خوابن

مامان-پس هیچجا نمیری

بغضکرده بودم واقعا نمیتونستم دیگه تحمل کنم لبام آویزون شدن که بهزاد ظاهر شد

بهزاد-منم میخوام برم دریا اگه بخواید میتونم دریا خانم روهم باخودم ببرم 

مار از پونه بدش میااد در خونش سبز میشهه اوهوع میتونم دریا خانم هم با خودم ببرم انگار خودم چلاغم اه 

مامان-مرسی پسرم لطفا میکنی دریا وای به حالت اذیتش کنیاا

اه اه ی جور میگهه انگار بچه دو سالم خدا یعنی چی حالا اه

ی چشم قره به مامان رفتم که اخم کرد و از در رفتم بیرون با قدمایی محکم و بلند به سمت در حیاط میرفتم

بهزاد-دختر جون بیا پیش خودم راه برو اگه بلایی سرت بیاد شرت منو میگیره

-ی جور میگین انگار بچم لازم نکرده 

هنوز هرفمو کامل نزده بودم به با سر خوردم تو در

بهزاد-بیا ببینم

منم دست به سینه ایستادم تا اونم برسه بهم 

(بهزاد *** میخواستم برم دستشویی که بعدش بگیرم بخوابم ک صدای اون دختره رو شنیدم 

دریا-میخوام برم دریا دریا تو شب قشنگه عکس بگیرم برا نقاشی

مامانش-لازم نکرده شب خطرناکه یکی از داداشاتو ببر

دریا-خوابن

ی غم خاصی تو این حرف آخرش بود که واقعا دلم به حالش سوخت رفتم ت اتاق و گیتارمو با سویشرتمو برداشتم و رفتم پایین)

 

stop...
ما را در سایت stop دنبال می کنید

برچسب : رمان دریای عشق فصل 6, نویسنده : astopstepd بازدید : 148 تاريخ : شنبه 13 شهريور 1395 ساعت: 20:14